سفر از عقل تا خیال

دلنوشته های یه جوون 25 ساله

سفر از عقل تا خیال

دلنوشته های یه جوون 25 ساله

اینکه باور کنی هنوز جوان هستی و خیلی زود است برای خسته شدن. اینکه ناامید باشی اما هنوز کسی باشد که دوستش داشته باشی.

اینکه به تنهایی ات پشت کنی چرا که می دانی باید از خودت بیرون بزنی واِلا جا می مانی


اینکه به تاریخ رفته باشی، مُدام تکرار شوی.


اینکه رگی در سینه ات بسوزد وَ ندانی باید نگرانش باشی یا نباشی

.
اینکه بینِ دوستت دارم ها و جدایی ها ایستاده باشی و عقل و دلت بیخیال دورت پچرخند وُ دورت بزنند.
اینکه حرف بزنی، حرف بزنی، حرف بزنی


اینکه لال شوی ناگهان

. لال، لال.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۶
مداد سیاه

زردها بیهوده قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما، آسمان پیدا نیست

گرته روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

من دلم سخت گرفته است از این میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک،

که به جان هم نشناخته انداخته است،

چند تن خواب آلود،

چند تن ناهموار،

چند تن ناهوشیار،

چند تن خواب آلود


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۴۲
مداد سیاه


بعد از خیلی داستان جالب تو زندگیم جوری شد که بشدت تنها شدم نه که تنها شدم از نظر کسیو نداشتن و ای مسخره بازیا از نظر نبودکسی که مث خودم باشه خیلی وقتا نمیتونم به کسی اعتماد کنم این بود که شروع کردم حرفامو روکاغذ نوشتن مینوشتم و خودم و خالی میکردم آخه بعضی از حرفارو اگه یه جا نگی منفجر میشی. بعد فکر کردم که نکنه کسی کاغذ امو بخونه ؟؟؟!!! این بود که نیاز پیدا کردم به یه وبلاگ که امیدوارم کمکم کنه تو آروم کردن خودم.تا ببینم چطور پیش میره :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۱۹
مداد سیاه